ریحانهریحانه، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

عشق مامان و باباش

اومدن ریحانه به خونه

1393/04/03 عزیز دلم به خونت خوش اومدی الهی مامان فدات بشه    میدونم استقبال خوبی ازت نشد آخه هیشکی نبود فقط من و بابایی و مامان جوون وبابا جوون دایی جوون بودیم  ولی خودمونم برات کم نذاشتیم عشقم. الهی بگردم مامان جوون کلی خسته شد دیشبم که اصلا نتونست بخوابه بخاطر اینکه همش مراقب ما بود. خیلی خوشحالم عزیزم که صحیح و سالم پا به این دنیا گذاشتی  دوستت دااااااااااااااااااااااااااااااااااارم ...
23 شهريور 1393

خاطره زایمان

1393/04/02 صبح زوده زود یعنی ساعت 5:15 بابایی و مامان جون و بابا جون و دایی جون والبته منو شما دخمل نازم  از خونه زدیم بیرون و رفتیم به سمت بیمارستان ساعت 6 رسیدیم و منو بابایی رفتیم کارای پذیرشو انجام دادیم و من با همه خداحافظی کردم تو چشمای همشون نگرانی و استرسو میدیدم ولی من با خنده و خوشحالی ازشون خداحافظی کردم تا دلواپس نباشن.بهشون گفتم من دارم میرم تا با یه نی نی خوشجل برگردم  ولی بغض گلومو گرفته بود و من پررو به روی خودم نمیاوردم!!!!!! من و شما رفتیم و یه خانومه دوباره همون سوالایی که تو پذیرش جواب دادیم و ازمون پرسید و بعد راهنماییمون کرد تا بریم و لباسامونو عوض کنیم بعد از عوض کردن لباسا برای بار آخر صدای قلب خوش...
10 شهريور 1393

اخرین شب تو دل،مامانی بودن

1394/04/01 دختر ناز مامان حالت خوبه ؟الان که دارم اینو برات مینویسم ساعت 2:15نیمه شبه و من دارم لحظه شماری میکنم برای اومدنت چون باید تا چند ساعت دیگه بریم بیمارستان تا دخمل ناز بیای به این دنیا مامانی دیگه داره لحظه های با هم  بودنمون تموم میشه و تو دختر نانازی داری کم کم پاتو میزاری توی این دنیا و از مامانی دور میشی  خدایا دخترمو به خودت میسپارم ،خدایا 9ماه با تمام سختیا و شیرینی هاش داره تموم میشه ایشالا که به خیر و خوشی تموم بشه و نی نی من سالم بیاد تو بغلم  الهییی قربوووووونت برم عزیزم که امشب تکونات بیشتر شده میدونم بعدها دلم برای تکونات تنگ میشه برای با تو بودن برای وقتایی که ناراحت بودمو حالم خوب نبود و ...
2 شهريور 1393

بدون عنوان

این چند روز تعطیلی باباجون مامان جون دایی جونی اومدن خونمونو کلی بهمون برای تمیز کردن خونه کمک کردن و وسایلای دخترمو کامل چیدیم  دستشون درد نکنه فدااااات بشم عزیزم ...
2 شهريور 1393

بدون عنوان

امروز عمو حامد و خانومش اومدن خونمون تا از اینجا برن مشهد  خدا پشت و پناهشون باشه  ولی خودمونیمااا دیگه حسابی تپل و سنگین شدم مهمون داری برام سخت شده   ...
2 شهريور 1393

شوشو خیلی دوست دارم

1393/02/17 عزیز دلم بابایی این هفته باید بره شمال برای سالگرد مادر جووون ایکاش ما هم میتونستیم باهاش بریم اصلا دوست ندارم تنهاش بزارم اخه هیچ وقت توی شرایط بد تنهاش نذاشتم ولی امسال منو بابایی تصمیم گرفتیم بخاطر حال شما من نرم و بابایی تنها بره وقتی به تنها بودنش فکر میکنم دلم میخواد بزنم زیر گریه  الان دیگه تو دختر خوشگل همه چیز بابایی شدی،دعا کن واسه بابایی تا همیشه سالم باشه و سایش بالای سرمون باشه ...
2 شهريور 1393

انتخاب اسم

مامانی نمیدونم چه اسمی برات انتخاب کنه بین چند تا اسم مرددم ولی تو یه اسم با بابا توافق داریم اونم ریحانست ،ولی اصلا قدرت انتخاب ندارم نمیدونم چراااا   دلم میخواد در آینده از اسمت راضی باشی و ما رو بخاطر اسمت سرزنش نکنی ...
2 شهريور 1393

لحظه شماری بابایی

1393/02/17 دخمل خوشگلم دیروز خیلی حالم بد بود و همش نگران تو بودم که نکنه بخاطر حال بد من اذیت بشی ،  خدایا خودت نی نی ناز منو حفظ کن کمک کن همه ی نی نی ها صحیح و سالم بیان تو بغل.مامان باباشون نی نی ما هم همینطور  ناناز مامان بابایی دیگه داره صبرش تموم میشه و لحظه شماری میکنه که به دنیا بیای و تو بغلش بخوابی.... ...
2 شهريور 1393