ریحانهریحانه، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

عشق مامان و باباش

بدون عنوان

1393/02/05 امروز بابایی و دایی جوون که همیشه کمک حالمون بوده رفتن و تخت و کمد دختر خوشجلمو آوردن. واااااااای خداااا فدای دخترم بشم من مباااااررررررررررکت  باشه مامان جووون. بعد از ظهر من و شما و دایی جون میریم خونه ی باباجون اینا و باید بابایی رو یه هفته تنها بزاریم دلم براش تنگ میشه آخه خیلی دوستش دارم. مطمئنم بابایی هم دلش برای دخمل خوشجلش تنگ میشه. ولی ای کاش خونمون به باباجون اینا نزدیک بود تا زود به زود بهشون سر میزدیم آخه دلم برای اونا هم میسوزه چون تنهان مخصوصا دایی جوونی. ...
5 مرداد 1393

سیسمونی

1393/01/28 جیگر مامانی امروز با مامان جون اینا رفتیم برات کلی وسایل برای سیسمونی خریدیم. بابایی هم با اینکه کلی خسته بود از دانشگاه اومد و خودشو به ما رسوند تا توی خرید دخترش باشه. دست مامان جون و باباجون و دایی گلی درد نکنه کلی زحمت کشیدن برای دخمل نازم. ...
5 مرداد 1393

طلاهای دخترم

نانازیه مامان امروز با بابایی رفته بودیم بیرون که یه چیزایی بخریم ولی باباجووون یهویی دلش خواست که برای تو دخمل ناز طلا بخره آخه بابایی خیلییییی تورو دوست داره. جیگرم مبارکت باشه ایشالا به سلامتی وشادی ازشون استفاده کنی. فدای اون گردن کوچولوت بشم که میخوای گردنبند بندازی مامانی بابایییییی خیلی دوست داره نانازی ...
5 مرداد 1393

بدون عنوان

امسال مجبور شدیم هشتم عید برگردیم خونه اخه بابایی باید بره سرکار منم دلم نیومد که تنها برگرده واسه همین من و دخملمم با باباش برگشتیم خونه . ...
5 مرداد 1393

نوروز 93

سلام خوشجل مامانی الهی فدات بشم که هر روز که میگذره بزرگتر میشی و حرکتات بیشتر. امروز اولین سفرتو داری میری مامانی البته هنوز تو شکم مامانی هستی . ساعت 3 راه افتادیم و شما خیلی دختر خوب و آرومی بودی و اصلا مامانی رو اذیت نکردی آره حق داری راه طولانی بود و یه کم خسته شدیم ولی ایراد نداره فدای سرت عزیزم آخه من حاضرم بخاطر تو همه ی سختی های دنیا رو تحمل کنم .
5 مرداد 1393

اولین سونوگرافی

امروز وقتی رفتم برای سونوگرافی تا مطمئن بشم که مامانی شدم کلی استرس داشتم .صبح با شوشو رفتیم برای سونوگرافی و باید کلی آب میخوردم تا انجام بدن. کلی معطل شدیم تا نوبتمون بشه ولی شوشو رو داخل راه ندادن. منم با کلی استرس رفتم داخل وقتی خانوم دکتر گفت مامان شدم و قلبشم تشکیل شده انگار که دنیا رو بهم دادن دلم میخواست از خوشحالی جیغ بکشم وقتی به شوشو گفتم خیللللللللللللللییییییییییییی خوشحال شد تا شب کلی با هم حرف زدیم برای نی نی خوشگلم برنامه ریزی میکردیم.   ...
5 مرداد 1393

بدون عنوان

الان که دارم این خاطراتو مینویسم دختر خوشجلم یک ماه و 3 روزشه  میدونم که خیلی دیره ولی از روزی که فسقلیه مامان اومد تو شکمم تو دفتر نوشتم حالا میخوام اونا رو اینجا تایپ کنم  تا دختر خوشجلم بعدها بخونه
5 مرداد 1393