بدون عنوان
1393/02/05 امروز بابایی و دایی جوون که همیشه کمک حالمون بوده رفتن و تخت و کمد دختر خوشجلمو آوردن. واااااااای خداااا فدای دخترم بشم من مباااااررررررررررکت باشه مامان جووون. بعد از ظهر من و شما و دایی جون میریم خونه ی باباجون اینا و باید بابایی رو یه هفته تنها بزاریم دلم براش تنگ میشه آخه خیلی دوستش دارم. مطمئنم بابایی هم دلش برای دخمل خوشجلش تنگ میشه. ولی ای کاش خونمون به باباجون اینا نزدیک بود تا زود به زود بهشون سر میزدیم آخه دلم برای اونا هم میسوزه چون تنهان مخصوصا دایی جوونی. ...
نویسنده :
Sara
21:18