ریحانهریحانه، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

عشق مامان و باباش

بدون عنوان

دخمل خوشگل من این یه هفته ای که شمال بودیم  معمولا  بیرون بودیم یا خونه ی فامیلای بابایی یا فامیلای مامانی و کلی همه از دیدنت ذوق میکردن ، اخه شما خیلی شیرینی  کلی هم کادو جمع کردی عزیزم یه شب رفتیم خونه ی مامان بزرگ مامانی و همه ی فامیل بخاطر شما جمع شدن و کلی بهمون خوش گذشت. یه شبم با عمو حامد و وحید و زن عمو و بابا جووون و خاله های بابایی رفتیم دریا خیلی خوش گذشت فقط بدیش یه چیز بود اونم وقتی بود که همه رفتن لب آب نشستن دسته جمعی ولی منو دخملم نتونستیم بریم اخه دخمل خیلی کوچولو ههههه ترسیدم سرما بخوریم برای همین ما عقب وایستادیم  ایراد نداره ایشالا سری بعد که رفتیم شما برای خودت خانووومی شدی و میریم جلوتر عشش...
1 مهر 1393

اولین سفر ریحانه کوچولو

فدات بشم مامانی که اولین سفرتم رفتی عزیزم برای عید فطر بابایی بیشتر مرخصی گرفت و رفتیم شمال ولی خیلی سخت بود کلی خسته شدیم اخه راه خیلی شلوغ بود و مسیر 5 ساعته رو 12 ساعت طول کشید تا رسید همه هم کلی نگرانمون شدن. البته دخمل خوشجل من خیلی خانوووم بود و مامان و باباشو اذیت نکرد ولی خب ما که بزرگیم خسته شدیم چهه برسه به خوشجل کوشولوی مامان . وقتی رسیدیم عمو حامد و بابا جون اومدن دنبالمون  دایی سینا هم با اومد تا فرداش بره خونه مامان بزرگ مامانی 
1 مهر 1393

بابایی طاقت نیاورد

دخمل خوشجلم بابایی نتونست دوریتو تحمل کنه واسه همین اومد دنبالمون و ما رو آورد خونه دایی جونی هم با خودمون آوردیم تا روزا تنها نباشیم دختر لوووووس باباتی دیگه   ...
23 شهريور 1393

تنها گذاشتن بابایی

 امروز من و دایی جوون و شما خوشجل خانوم رفتیم خونه مامان جون مجبور شدیم بابایی رو تنها بزاریم واااااای که چقدر سخته دوری از بابایی اونم 2 هفته !!!! ولی مجبور بودیم بریم کاش مامان جون اینا نزدیکمون بودن  ...
23 شهريور 1393

بابا جون ناقلا!!!

امروز عمو حامد و زن عمو دارن میان پیشمون بابا جون ناقلا هم دوباره باهاشون اومد همش بخاطر تو بود عسل مامان آخه باباجون زیاد حوصله تهران رو نداره ولی بخاطر دیدن تو باهاشون اومد قربونت برم که انقدر سریع خودتو تو دل همه جا کردی عمو وحیدم  آخر شب رسید کلی قربون صدقت رفت .ولی عمو حامد میترسید بغلت کنه آخه هنوز کوچولویی عزیزم غصه نخوریاااا خیلی دوستت داره.   ...
23 شهريور 1393

تنها شدن

خیلی ناراحتم آخه مامان جون و بابا جون امروز از پیشمون رفتن آخه مجبورن برن سرکار مرخصیشونم تموم  شده بود کلی غصه خوردم البته دایی جون پیشمون موند آخه بابایی مجبوره تا دیر وقت سرکار بمونه وقتی مامان جون اینا رفتن من کلی گریه کردم بابایی و دایی دلداریم دادن ولی آروم نمیشدم  کهههه !!!! دیگه از امروز واقعا دست تنهام و سختیای مادر شدن شروع میشه البته دخمل گلم شما خیلی خوب و آرومی و زیاد اذیت نمیکنی   ...
23 شهريور 1393

بدون عنوان

بابا جوونی(بابای بابا) اومد پیشمون 2 روز موند خیلی خوشحال بود و کلی نازت کرد  ولی بخاطر اینکه مامان جوون نیست  تا تو رو ببینه ناراحت بود.بابا جون خیلی زود رفت آخه براش سخته تو آپارتمان و شلوغی تهران بمونه، ریحانه جون خاله ی بابایی و سوگند و مصطفی بخاطر کمک به ما چند روز خونمون موندن و کمک حال مامان جووون بودن دستشون درد نکنه کلی به زحمت افتادن وقتی داشتن میرفتن برای ما سخت بود چون خیلی بهشون عادت کرده بودیم . الهی بمیرم مصطفی کوچولو هم مریض شده بود  مجبور شدن زودتر برن ایشالا که زودی خوب بشه
23 شهريور 1393

بدون عنوان

1393/04/04 عزیز دل مامانی دیشب کلی بهمون خوش گذشت بابا جوون رفت و برای شما کیک خرید و خاله های بابایی هم اومدن و به جمعمون اضافه شدن  دستشون درد نکنه کلی هم برات کادو آوردن . خلاصه تو فرشته کوچولو و ناز من باعث شادی همه شدی فدااااات بشم مامانی مصطفی کوچولو هم کلی با دیدنت ذوق کرده بود و مدام تو رو میبوسید    ی مامانی جون چون شما هنوز کوشولویی مصطفی به جات شمع رو  فوت  کرد ، ایشالا سال دیگه خودت شمعتو فوت میکنی عشقم ...
23 شهريور 1393