کربلا رفتن بابایی
عشق مامانی امسال برای اربعین بابایی جون با دوستاش رفتن کربلا برای همین ما یه هفته بابایی رو ندیدیم و دلمون براش تنگ شده بود حسابی برای اینکه ما تنها نباشیم رفتیم خونه باباجون و شما با دابی جان سرگرم بودی حالا بماند ساعت خوابت کلا به هم ریخت
کار مامانی هم شده بود دلشوره آخه بابایی نمیتونست زیاد باهامون تماس داشته باشه ولی وقتی زنگ میزد و باهاش حرف میزدم کلی انرژی میگرفتم هرچند دلم همش پیشش بود وقتی ازت یپرسیدم بابایی کجا رفته میگفتی اربلا آخه هنوز با ک مشکل داری و نمیتونی بگی فدات بشم شیرین زبون مامانی
خلاصه تو این مدت کلی دلتنگ بودیم و از خانواده بابایی فقط بابابزرگت بهمون زنگ میزد و یه بارم زن عمو جون پیام داد و احوالمونو پرسید.
بالاخره تموم شد و بابایی داشت برمیگشت برای همین یه روز زودتر با باباجون و مامان جون ودایی سینا رفتیم خونه تا خونه رو تمیز کنیم و بتونیم خوشگل از بابایی استقبال کنیم آخییی شوهری ام چقدر لاغر شده بود و بوی خوب میداد تو هم که خواب بودی ولی تا صدای بابایی رو شنیدی بلند شدی و رفتی گلی که برای بابا خریده بودی آوردی براش و گفتی عیارت عبول ( همون زیارت قبول) بابایی هم کلی چلوند جیجلشو چند روز بعدش فامیلای بابایی رو دعوت کردیم برای شام که خاله و دایی و دختر خاله بابا بودن وآنا و داداش آرمین که تو کلی خوشحال بودی و با آریا پسر دختر خاله ناهید کلی بازی میکردی .
عمو ها ت که نتونستن بیان و بابا بزرگیتم بعد دو سه هفته بالاخره اومد ولی چه اومدنی مثل همیشه نتونست بیشتر از یه روز بمونه آخه دلش برای شمال تنگ شده بود هر چقدر اصرار کردیم که بمونه فایده نداشت